من در این متن به قضاوت(دخالت) شما احتیاج ن/دارم
نقطه ها را به کلمه ها را به جمله ها را به سطرهارابه
قصه را بدون اذن شما
شروع می شود
در شریان های تو تشویش زاده می شود
تا رسولان را حرمتی که دردست های تو و بی دست های تو انکارمبلغین کتاب هایی که
لا اکراه در زندگی کردن مان
لا اکراه در زنده بودن مان
لا اکراه در نفس کشیدن مان
لا اکراه در
در متن تحریف صورت می گیرد
از ژنوم تو فاکتور گرفته می شود
ودر تقدیر تو
نه رسولی پیدا می شود
نه کتابی نوشته می شود
نه بازمانده ای رستگار
و نه پرهیزکارانی که تا آخرین نفس
جنگ های صلیبی را تا قرون وسطایی که در فتح سرزمینی با
پرهیز می کنم از هر چه که بدون تو تکثیر می شود
دوشادوشت دوباره قامت می بندم
و تو منزه تر از این حرف هایی
وتو بی نیاز تر از این حمد هایی
وتو داناتر از این علم هایی
وتو عاشق تر ازاین .....
از ذهن تو استفاده می کنم و از تخیلت وام می گیرم و از گناهانت استغفار
وبا یاس و نا امیدی با دستهایم به بن بست کوچه ای خراش می اندازم
که کودکی هایمان را ودلواپسیهایمان را و معصومیت هایمان را وقدکشیدن هایمان را بزرگ تر که می شوم تو را فراموش می کنم
خودم را فراموش می کنم
و فراموش می کنم
حالا شغلم را عوض می کنم
لب و... لبو... لبوی های داغ
نان های داغ خبرهای داغ تن های داغ
از موقعیتم استفاده می کنم تا رنگ هایی بپاشم به دیوارهایی که خانه هایی که آدم هایی که احساس هایی که
جهان پراز آدم های اضافه ای با پِرتی های اضافه ای با لهجه های اضافه ای با جغرافیای اضافه ای
دیگر وقتش شده است
ظاهرم را تغییر می دهم
دستهایم را چلیپا می کنم
گوژم را افتاده تر
و لبخندهارا ژکوندتر موهایم را به چپ ویا راست جهت می دهم
درون آینه می ایستم و خودم را اصلا نمی شناسم
ودر اوج آینه را می بوسم و برای همیشه می گذارم کنار
حالا من مردی هستم نسبتا لر با جغرافیایی نسبتا تاریخی و نژادی نسبتا ساده زیست و خونی نسبتا گرم و قومی نسبتا مغلوب
این قسمت قصه احتیاج به کمی درام با احساسی تقریبا نوستالژی با درون مایه ای کاملا مذهبی و پایانی مطلقا تراژیک دارد
پس دایره زنگی ام را به دست می گیرم
چهره ی سیاهم را کاملا سفید می کنم
و در انتهای سن
بدون کوچک ترین حرفی
چمباتمه می زنم و تا آخرین نفس سکوت اختیار می کنم
باید به این نقطه عطف کمی شک کنید
پس شک می کن/ی/م/د به هر چه بدون تو آغاز می شود
به هر چه بدون تو ادامه پیدا می کند
به هرچه بدون تو خاتمه پیدا می کند
وقتی هیچ منظوری برای پایان بندی قصه ندارم خودم را به روزمرگی میزنم
توی پس کوچه ها پرسه می زنم
و بی خیالی طی می کنم
قاعدتا صبح خواهد شد
و وقتی هوارا گرگ ها و میش ها اشباع کردند
و با بانگ خروسان وُ
بی بانگ خروسان وُ
در بانگ خروسان وُ
بانگ خروسان وُ
اصلا به حرمت لب هایت سکوت می کنم
و این روایت را مختومه اعلام می کنم
نوراله لک
تابستان 88